وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
حالت دیروزم تا خود بعدازظهر ادامه داشت و بیشتر هم شد، علتش این بود که وقتی وبلاگ و آپ کردم، دلم نیومد محمد و تو ناراحتی بذارم... بهش یه اس زدم که: عزیزم چرا وقت خداحافظی نگام نکردی، یعنی انقدر ازم ناراحت بودی...؟ اما هرچی منتظر موندم جوابی نداد، بهش زنگیدم، اما وقتی صداش توی گوشی پیچید، فهمیدم خیلی خیلی ازم ناراحته، بهش گفتم:چرا ازم ناراحتی، گفت :خوب عزیز من تو ماشین هرچی بهت میگم چی شده راستشو بهم نمیگی، خوب صبر آدم هم اندازه ای داره... منم گریه م گرفت و گفت نمیدونم چم شده محمد، فقط دلم گرفته، یه دفعه محمد با یه لحن عصبانی گفت: مگه آدم خره که نفهمه چش شده....؟؟؟؟ این حرف و که زد، بدجور بغضم ترکید، تا حالا اینطوری باهام حرف نزده بود.
انتظار نداشتم بعد از اون ناز و نوازش صبحش با اون لحن باهام حرف بزنه، با ناراحتی گفتم: باشه حق با توئه من بی دلیل ناراحت شدم و معذرت میخوام... بحث مون مثل همیشه زود تموم نشد و با ناراحتی باهم خداحافظی کردیم، سر ظهر بود که برای خندوندنش یه اس بامزه زدم، ولی جوابم و نداد، منم فکر کردم مزاحمش شدم، یه اس زدم که ببخش مزاحم کارت شدم، بای... و بعد مشغول کارم شدم اما با ناراحتی زیاد، حرفای صبحش بدجور تو دلم سنگینی میکرد. فکر کنم نیم ساعت بعد بود که دیدم یه عالمه مسیج اومد تو گوشیم، نگاه کردم دیدم همه ش تماس های ناموفق محمد بوده، یه دفعه زنگش رسید، با عصبانیت و ناراحتی گفت چرا گوشیتو خاموش کردی...؟ منم گفتم نه من گوشیمو خاموش نکردم... بعدش با ناراحتی زیاد گفت این چه مسیجیه که فرستادی، مگه موضوع صبح حل نشد و تموم نشد...؟ منم با بغض گفتم مگه من چی فرستادم...؟ یه شوخی بود که تو رو بخندونم... اونم با ناراحتی گفت خواهشا دیگه برام اصلا مسیج نفرست....
خیلی گریه م گرفته بود، آیا این همون محمدی بود که صبح توی رختخواب قروبن صدقه م میرفت و میگفت بیشتر از جونم دوستت دارم... تو خیلی خوبی... تو خیلی خوبی... ؟؟؟؟؟ گریه م که گرفت تازه محمد فهمید که کمی تند رفته، صداش کمی آرومتر شد و گفت عزیز دل چرا یه موضوع و انقدر کش میدی..؟ منم گفتم من نخواستم موضوع و کش بدم، فقط خواستم خوشحالت کنم اما فکر نمیکردم بدتر ناراحت میشی... بعدش محمد مثل همیشه ازم خواست براش سه تا بخندم، سه تا خندیدم و همه چی رو فراموش کردم... تا وقت تعطیلی، همه ش منتظر بودم محمد و ببینم بهش بگم که امشب میخوام پیشم باشه... اما طاقت نیاوردم و یه اس زدم که امشب بیا پیشم، اونم فقط نوشت باشه... ساعت 4:50 بود که زنگ زد بیا بیرون، خیلی دیر شده بود، سرم هم خیلی درد میکرد بخاطر گریه های زیاد، وقتی سوار ماشینش شدم، قیافه شو از تو آینه نگاه کردم، بابا هم بود، چهره ش انقدر گرفته بود که جا خوردم... سعی کردم با گفتن قضیه شیرینی فرید، بخندونمش، اما نه تنها نخندید بلکه بعد از اون حرف دیگه باهام صحبت هم نکرد، همه ش با بابا میگفت و میخندید، انگار من اصلا توی ماشین نیستم...
بابا رو مثل همیشه اول برد خونه رسوند، بعدش به من گفت بیا جلو بشین، منم رفتم نشستم، وقت حرکت دستمو گرفت و گذاشت روی دنده، ولی ساکت بود، یه چند دفعه حرف زد اما انقدر اخمو بود و صداش گرفته بود، که مجبور شدم بپرسم خسته ای..؟ اونم با ناراحتی گفت آره چطور؟ گفتم هیچی قیافه ت گرفته ست... ولی در جوابم هیچی نگفت، منتظر بودم یه بار ازم بپرسه چرا چهره ت انقدر گرفته ست... اما هیچی نگفت، وقتی نزدیک خونه رسیدیم، مریم دم در پیاده شد و بعدش من محمد و نگاه کردم و گفتم: اگه خسته ای و میخوای استراحت کنی برو خونه خودتون، بعد محمد گفت: چیه..؟ کار بخصوصی داشتی گفتی امشب بیام پیشت...؟ با این حرفش خیلی بغضم گرفت... چی داشت میگفت؟ یعنی اون هروقت به دلخواه خودش می اومد پیشم حتما کاری باهام داشت..؟ بهش همین حرف و زدم اما بازم تکرار کرد که نه کاری داشتی...؟ منم گفتم نه اگه خسته ای برو خونه تون... ولی دیگه هیچی نگفت و ماشین و پارک کرد و بعدش باهم اومدیم خونه، در حیاط و که بستیم گفت برام یه کم آب گرم بیار میخوام سرم و بشورم ...
منم حالم خیلی خراب شده بود، هی تلوتلو میخوردم، فکر کنم فشارم افتاده بود، هیچی نگفتم، توی سکوت رفتم براش آب گرم و حوله و شامپو آوردم و اون سرش و شست، بعدش لباساشو وسایل شو جمع کردم و رفتم اون یکی اتاق که لباس خودم و عوض کنم اما سرم خیلی گیج میرفت، یه دفعه محمد رسید و از پشت بغلم کرد و گفت: عزیزم توروخدا بگو چی شده...؟ چرا انقد ناراحتی...؟
منم بدجور میلرزیدم، اما هیچی نگفتم. هردومون نشستیم... بغلم کرد و گفت: عزیزم من کاری کردم ناراحت شدی؟ گفتم نه... فقط گاهی وقتا فکر میکنم نمیشناسمت، توی رختخواب یه جوری و بیرون یه جور دیگه... اینو که گفتم دستاش شل شد و گفت: عزیزم ببین من معذرت میخوام که صبح تند رفتم... ولی باور کن گاهی فشار کار خیلی زیاد میشه... بعدش دیگه مادر اومد و نتونستیم حرف بزنیم... تو آشپزخونه کنار هم نشستیم و براش یه قصه گفتم.. مادر هم داشت سیب زمینی سرخ میکرد، برق هم نبود، تو روشنایی شمع صورت محمدیم حسابی قشنگ شده بود،لباش سرخ سرخ و جون میداد واسه بوسیدن و خوردن... اما جلوی مادر نمیشد و تازه کمی دلم از دستش گرفته بود... بعد از خوردن شام، محمد رفت نمازشو خوند و بعدش بهم گفت براش یه شمع ببرم میخواد حساباشو تو دفترچه ش بنویسه... منم رفتم یه شمع براش روشن کردم و یه پتو آوردم زیرش بشینه که سردش نشه، بعدش خودم روی پاهاش دراز کشیدم چون سرم خیلی گیج میرفت...
اون مشغول نوشتن شد و من روی پاهاش چه حس راحتی میکردم... واقعا وجود نازنینش با همه ی دعواهایی که بین مون رخ میداد برام حکم آرام بخش و داشت، وقتی گفت عزیزم به چی داری فکر میکنی، با آرومی گفتم: به اینکه تو دنیا فقط تویی که بهم آرامش میدی... این حرفو که گفتم، دفترچه شو انداخت و اومد زیر پتو کنارم دراز کشید و بغلم کرد و بعدش گفت: عزیزم ببین دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما تو قول داده بودی حساسیت زیاد و بذاری کنار... اما امروز بازم حساسیتت زیاد شده بود... در ضمن میخوام دیگه بخاطر حرفای جدی هیچ وقت بهم اس نزنی... خوشم نمیاد... خلاصه کلی نصیحتم کرد و بعدش گفت برو رختخواب و بنداز که بخوابیم... منم حرفش و گوش کردم... بچه ها تو اون یکی اتاق داشتن تو لپ تاپ فیلم اره 6 رو میدیدن و حسابی هم ترسیده بودن، من و محمد هم توی رختخواب دراز کشیدیم... تو رختخواب کلی نازم کرد و بوسیدم اما حالم خیلی بد بود، سرم تیر میکشید و بدنم کوفته بود، وقتی بغلم کرد کمی آرومتر شدم و بعدش خوابیدم، همه ش خوابا بد میدیدم، نصفه شب از خواب پریدم و فهمیدم که بدنم خیلی درد میکنه... انقدر ناله کردم که محمد هم بیدار شد طفلی... کلی بوسم کرد و آخر هم چون خیلی خسته بود خوابش برد، اما من تا دیروقت بخاطر درد بیدار بودم..
صبح اذان که داد، محمدی بیدار شد و حالم و پرسید... گیر داده بود که ببرمت دکتر، اما قبول نکردم، چون میدونستم خسته ست و تازه شاید حالم تا صبح خوب بشه، به هر حال یه جوری راضیش کردم و بعد از نماز تو بغلش خوابیدم... ساعت 6:30 بود که بیدار شدم و رفتم صورتم و شستم و بعد اومدم بیدارش کنم.. تن من یخ بود و تن اون داغ داغ... وقتی بغلم کرد و لبای داغش و روی لبام گذاشت وای که چه لذتی داشت... خیلی حال کردم... محمد چند دقیقه ای بهم خیره شد و گفت عزیز امروز به صورتت هیچی نزن... باشه..؟ بهش گفتم همینطوری دوست داری؟ گفت آره... منم گفتم باشه...
بعدش هم باهم صبحانه خوردیم و من حاضر شدم و رفتیم دنبال بابا... تو راه اومدن دفتر هم کلی خندیدیم... الان هم ساعت 9 هست و سرحالم.... دلم برای 5شنبه میتپه که هرچه زودتر دوباره بتونم محمدیمو بغل کنم... اون همه دلیل من برای خندیدن و زندگی کردنه.... خدایا اونو به تو سپردم...